کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

آسمان کوچک من

بچه دبستانی که بودم شبهای تابستون جا پهن میکردیم تو حیاط میخوابیدیم. سر اینکه کی رو تشک نرمتر و خنک تر بخوابه دعوا بود. من بعضی وقتا دور از چشم بقیه زودتر سر جاهاشون میخوابیدم که لذت اولین خنکی جایشان را از آن خود کنم.

شبها ستاره ها رو قبل خواب نگاه میکردم و به کشف خودم می بالیدم؛ سه ستاره روی یک خط صاف و یک ستاره شبیه انگور.

تو مدرسه برای بچه ها تعریف میکردم و قسم میخوردم سه تاش رو یه خط بود.

و

 دلم برای آنها میسوخت که نمی توانند شبها به حیاط ما بیایند تا این دو گروه ستاره ی اعجاب انگیز را ببینند.

آدامس های تلخ من

رفته بودم رو پشت بوم آسمونو نگاه کنم حالم بهتر شه. (خیلیییییییییییییی وقت بود این حسو نداشتم)

چشمم به گنبد مسجد افتاد و طبق احساسات جدیدالتاسیسم تندی رومو برگردوندم. اما یاد تابشهایی افتاده و دوباره نگاش کردم.

خدا میتونه برای من بزرگتر از اون ناظم مهربون با خط کش بلند آهنی باشه که به حق میزنه، بجا میبخشه و بی دلیل محبت میکنه.

خدا میتونه برای من هم باشه؟  

برای خود خودم.

پرستش میتونه بیشتر از اصطکاک پوست پیشونی روی قالب خشک شده ی گل باشه.

من هنوز تو هدفمندی آدمیزاد توجیه نیستم. به هرجا برسم میگم خب که چی؟

یه عالمه آدامس دارم که هی رو هم رو هم جوییدم، دهنم پر شده و جایی برای غذاهای خوشمزه نیست. بعضی وقتا پرتش میکنم بیرون دوباره از رو خاکها برمیدارم میخورم.

فکرایی که هرچی میجوام تموم نمیشه.

"هرگز درمورد چیزی که آگاهی نداری نمیتونی صبر کنی"

آتش؛ جزغالگر خوش رقص

راستش من اهل آتیش ماتیش نبودم. کلا اهل گشت و گذار نیستیم که بریم یه جا اتیش به پا کنیم و کباب بزنیم. تفریحات خانوادگی ما به سرخوشیهای معنوی خلاصه میشه. عید که رفتم خوانسار دلمو دادم به طبیعت و از همه چیز لذت بردم. غروب آتیش روشن میکردیم. اولین باری بود که از نگاه به شعله ی آتیش لذت فجیعی برده و حال عظیمی نمودم.

این درحالیست که زمانهایی دور با دیدن شعله ی شمع روی کیک یاد موارد زیر می افتادم:

آتش جهنم، پوست روی پوست سوخته آمدن و دوباره از اول جزعاله شدن، زجری که قراره میون شعله های آتش بکشم و همچنان با افتخاری حزن آور عاشق خدا بمونم.

یادش بخیر با خودم تمرین میکردم که توی آتیش حتما فریاد بزنم خدایا دوستت دارم. چه شبهای جمعه ای که پس از به خواب فرورفتن خانواده  به ته راهرو رو به حیاط جلوی گونی برنجها کنار یخچال روانه نشده و  اشکها نریخته و دعای کمیل نخواندم. مبنی بر اینکه خدایا تو چجوری دلت میاد پیشونی ای که بخاطر تو بخاک گذاشتم بسوزونی._ الان این جمله رو با لحنی شبیه فحش میخونم_ چقدر دعا میکردم که خدایا مرا در آتش لال نسوزان. ما که نمیتونیم از حکومتت فرار کنیم پس قربونت نریم چیکار کنیم.

رابطه ی من و اتیش در زمانهای دور به این موارد ختم نمیشد. موقع غذا پختن انگشتمو میبردم نزدیک اتیش و میگفتم یادت باشه اگه دوباره نماز صبحت قضا شد از این خبراس.

بگذریم.

غروب بعد از اینکه آتیش خاموش شد و همه ی چوبها خوبه خوب سوخت

یه سطح سفید باقی موند.

اولین خوابی که تو سال 90 به ثبت رسید

 لحظاتی پس از بیدار شدن توسط ابجی هستنا هنگام حلول مقلب القلوب به خوابی عمیق فرورفته و خواب کهکشان راه شیری را دیدم. و این شاید یعنی سال جهاد اقتصادی برای من.

یکی از خاطرات نوروز نود خود را در خوانسارتان بنویسید.

بله. از طبیعت  انقدرررررررررررررر انرژی گرفتم که بگو. انگار دفعه اولم بود میرفتم خوانسار. از چیدمان سنگریزه ها روی زمین گرفته تا سایه ی ابرای تپل روی کوهها لذت بردم. دلم میخواد هیچ وقت بهم الارم  Battery Full نده. و اما شروع خاطره: در خوانسار پدر قدرت طلب  مثل همیشه هدفگذاری کرد و دست بکار شد. یه نگاه به باغ خالی میکنه و دلش میخاد هفتاد تا درخت آلو بکاره. سوار ماشین میشه و گازشو میگیره. هفتاد درختچه کنار باغه. باید تا شب کاشته شه، به هرکدوم با سطل بیست لیتر آب بده و یه استامبولی کود. میخاد درختها نسبتا در یک ردیف باشه. مشغول بیل زدنه و چندتایی کاشته. با چشم تنظیم میکنه و آخرش درختهایی که احتمالا میمونه اون وسط مسطا جا میده. کارگر هم نمیگیره چون از کار کردن لذت میبره و عقیده داره هنگام کار در باغ جنسیت مطرح نیست و فرزندی که بزرگ کرده اینجاست که باید هنگام آب و کود دادن به او کمک کند، و برای اینکه بی غیرت نباشد از شش صبح تا غروب آفتاب دوشادوش او کشاورزی کند.

حال اعضای خانواده با روبه رو شدن با این واقعیت چه میکنند؟

میس آبجی: دبه ای در دست گرفته و از این ور به آن ور میپرد و آبیاری قطره ای را شروع کرده.هم ورزشی است هم دعای درختها پشت و پناهش میشود و هم پدر احساس تنهایی نمیکند.

همسرش آقای داماد که از کمال گرایان برتر خانواده هستند با ورود خویش به باغ لحظه ای دست پدر را از کار و پایش را از بیل میکشد تا جزئیاتی را در خصوص کار ارائه دهد. متر وارد باغ میشود و جای درختها با فرو کردن چوقی عمودی در زمین مشخص میگردد.

آبجی هستنا: چند دقیقه ای مشغول بکار میشود و مسیر درست نرفتن پدر را به سمت هدف برنمی تابد و پری میشود و طی بیانیه ای اعتراض خود را مبنی بر نبود کارگری غیر از اعضای خانواده اعلام میدارد.

طاهره: آخه درخت برا چی؟ چقدررررررررر زندگی سخت و مشقت باره. چرا مارو آفریدن تا اینجوری ازمون کار بکشن. همان به که دست به کار نزده و آن را شروع نکنیم. اما چه خوب که درگذشتگان درخت کاشتند و ما خوردیم.

بهرحال آبیاری با دبه را شروع میکنم چون مجبورم. میفهمی؟

حسنک کجایی که کسوف کاملی است و هر هفتاد سال یکبار در خوانسار دیده می شود در ایوان بصورت صامت آپ شده و دو دست خود را بر سر همه می کوبد. بدین معنا که دوستان گلم  نه تنها به این خراب شده آمده اید بلکه خرکاری هم میکنید. اما در واپسین لحظه ها از فکر خود استفاده نموده و آبیاری را برای همگان راحت تر می نماید.

مامان: آخه برا چی میخواد بکاره؟ کار غلطیه. مگه آب هست؟ بارون نیومده. کی میخواد هی بیاد اینجا آب بده. و برای رضایت شوهر به باغ آمده و نصف کرت را علف چینی مینماید.

این درحالیست که او وقتی نشسته است و فشاری روی پاهایش نیست میگوید گویا کسی  با چاقو زانوهایم را میبرد.

نتیجه اخلاقی: همه مشغول کار میشوند با نگرشهای مختلف.

نتیجه فلسفی: چه کار را بکنی چه نکنی دنیا درحال گذره.پس چ به ک با فکری درست بکنی.

   باشد که رضاً فی رب ایز رضاً فی الوالدین و الشوهر علیهمهن السلامهن