کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

ذوق پای تخته

یه سوال ریاضی خانم سال اولمون کشیده بود پاتخته.اندازه ی عدد روبه رو باید دایره های جلوش رو رنگ میکردیم. از اون بالای بالا نوشته بود ما باید میرفتیم روی صندلی تا دستمون برسه بهش. همه هلاک بودن برا این سوال برن. هوار هوار که خانم مابیایم. خانم مابیایم. من ردیف اخر دست به سینه خیلی سفت نشسته بودم در حد لرزش. و سرم انقدر پایین بود که نوک بینی ام کفشمو واکس میزد. 

 و به بهای آن من انتخاب شدم.  

الان قیافه ی خانممون یادم میاد از ترحمش اذیت میشم. ولی خب مجبور بود. میفهمی؟

آرامش بخشیدن از نوعی دیگر

وقتی من عصبانیم دوروبریام آرومن، وقتی دوروبریام عصبانین من آرومم.  

اگه بخوام آرامش رو به بقیه هدیه بدم باید عصبانی باشم.

غصه های کودکیم که الان چندان فرقی هم نکرده

 کلاس اول خانممون برای اینکه ب کوچیک بزرگ رو درس بده بما گفت "بچه ها ببینید این ب کوچیکه همیشه دستش رو زمین درازه. منتظره یکی بیاد دستشو بگیره. " من غصه میخوردم تا خانممون یه ا بهش بچسبونه بگه مثل این؛ بشه بابا.  

اخرش یه ب کوچیکه بی سرانجام رو تخته مونده بود. یادمه تا اخر ساعت دچار بحران شده بودم و از فکر دست دراز شده اش برای کمک بیرون نمیومدم.

سرکوب، تسخیر، تعادل

یه زمانی برای ترس از پیروان خط دنبال نکردن از خردجال زمانه با ترس از داد والدین دلسوز قصه های مجید برنامه ی محبوبت رو نگاه کردی. با احساس عذاب وجدان عشقت خرس کوچولوهای پرنده رو تماشا کردی. در هشت سالگی یکی درمیون بخودت فحش دادی که چرا دوست داری بنر این سنجاب دنیایی را نگاه کنی و دیر به کلاس قرآن برسی.

یه زمانی هرچی میری سینما میخندی سیر نمیشی.

 یه زمانی شال و کلاه میکنی میری در کهکشان راه شیری بنشینی تا فیلم خوب ببینی و تحلیل کنی و چیز ازش یاد بگیری. 

 و یاد میگیری و یه چیزایی برات ملموس میشه.

قرقوروت شیرین3 /(وفاداری به دوست)

بعضی وقتا  نمیتونی نه بگی؛بعضی وقتا ن از روی اجبار که از روی مهربونی زیاد نمیتونی "نه" بگی،خودت حالت بد میشه اگه بگی"نه". بعضی وقتا از روی اجبار چون قبلا "نه" نگفتی و وجهه ی مهربونت مخدوش میشه طرف انتظار شنیدنشو نداره. بعضی وقتا ن از روی اجبار و مهربونی بخاطر اینکه دلت واسش میسوزه "نه" نمیگی. بعضی وقتا احساس قهرمان بازی بهت دست میده "نه" نمیگی. بعضی وقتا بخاطر خدا "نه" نمیگی.

بعد میبینی نه از دایره ی واژگانت حذف شد.

 دیگه حتی بخوای هم بقیه نمیذارن نه بگی چون آدم بدی میشی، بی ملاحظه و بی غیرت. از چشم میفتی، مغرور و جو گیر و یه ادمی میشی که خودشو گم کرده و با گذشته هاش خیلی فرق کرده. باید ریشه یابی شی.

بالاخره  یه روز انقدر وحشی میشی که خیرت در حق همه میخشکه و فقط و فقط با نه گفتن حالت خوب میشه.

صمیمی ترین دوست دوران راهنماییم زنگ اخر ازم خواست بعد از تعطیلی برم براش دفتر تاریخمو بیارم تا ببره خونه و سوالارو از روش بخونه که فردا پیش معلم تاریخ که معشوقه اش هم بود کم نیاره. خودم هم فردا زنگ تفریح میخوندم اگرم نمیرسیدم همشو بخونم زیاد مهم نبود ی بارم شاگرد زرنگ ضایع شه. زنگ خورد و بارون شدید شد. تند تند رفتم خونه. حدود بیست دقیقه تند راه رفتن من بود. رسیدم دفترمو برداشتم و خواستم برگردم که با مامانم بحثم شد. میگفت چرا برمیگردی. حرص میخوردم که چرا نمیفهمه دوست موجود مهمیه. به یک زوری برگشتم. دفترو بهش دادم. خب البته قیافه ی قشنگ و لبخندو چشماش و تشکرش هیچ وقت از یادم نمیره. راستش هنوزم نفهمیدم نه گفتنم از کدوماش بود. اصلا پشیمون هستم یا نه. ولی همون فرداش که دیدم سرش بایین بود و جواب هیچکدوم از سوالای معلم تاریخ رو سر کلاس نداد حالم بد بود.