بعضی وقتا نمیتونی نه بگی؛بعضی وقتا ن از روی اجبار که از روی مهربونی زیاد نمیتونی "نه" بگی،خودت حالت بد میشه اگه بگی"نه". بعضی وقتا از روی اجبار چون قبلا "نه" نگفتی و وجهه ی مهربونت مخدوش میشه طرف انتظار شنیدنشو نداره. بعضی وقتا ن از روی اجبار و مهربونی بخاطر اینکه دلت واسش میسوزه "نه" نمیگی. بعضی وقتا احساس قهرمان بازی بهت دست میده "نه" نمیگی. بعضی وقتا بخاطر خدا "نه" نمیگی.
بعد میبینی نه از دایره ی واژگانت حذف شد.
دیگه حتی بخوای هم بقیه نمیذارن نه بگی چون آدم بدی میشی، بی ملاحظه و بی غیرت. از چشم میفتی، مغرور و جو گیر و یه ادمی میشی که خودشو گم کرده و با گذشته هاش خیلی فرق کرده. باید ریشه یابی شی.
بالاخره یه روز انقدر وحشی میشی که خیرت در حق همه میخشکه و فقط و فقط با نه گفتن حالت خوب میشه.
صمیمی ترین دوست دوران راهنماییم زنگ اخر ازم خواست بعد از تعطیلی برم براش دفتر تاریخمو بیارم تا ببره خونه و سوالارو از روش بخونه که فردا پیش معلم تاریخ که معشوقه اش هم بود کم نیاره. خودم هم فردا زنگ تفریح میخوندم اگرم نمیرسیدم همشو بخونم زیاد مهم نبود ی بارم شاگرد زرنگ ضایع شه. زنگ خورد و بارون شدید شد. تند تند رفتم خونه. حدود بیست دقیقه تند راه رفتن من بود. رسیدم دفترمو برداشتم و خواستم برگردم که با مامانم بحثم شد. میگفت چرا برمیگردی. حرص میخوردم که چرا نمیفهمه دوست موجود مهمیه. به یک زوری برگشتم. دفترو بهش دادم. خب البته قیافه ی قشنگ و لبخندو چشماش و تشکرش هیچ وقت از یادم نمیره. راستش هنوزم نفهمیدم نه گفتنم از کدوماش بود. اصلا پشیمون هستم یا نه. ولی همون فرداش که دیدم سرش بایین بود و جواب هیچکدوم از سوالای معلم تاریخ رو سر کلاس نداد حالم بد بود.
از وبت چیرای خوبی یاد گرفتم
هم در بیان احساس هم در قلم زنی
درود