کلاس اول خانممون برای اینکه ب کوچیک بزرگ رو درس بده بما گفت "بچه ها ببینید این ب کوچیکه همیشه دستش رو زمین درازه. منتظره یکی بیاد دستشو بگیره. " من غصه میخوردم تا خانممون یه ا بهش بچسبونه بگه مثل این؛ بشه بابا.
اخرش یه ب کوچیکه بی سرانجام رو تخته مونده بود. یادمه تا اخر ساعت دچار بحران شده بودم و از فکر دست دراز شده اش برای کمک بیرون نمیومدم.
طفلی ب!!! جالبه. من فک می کنم اگه ذهن خلاق شما خوب هدایت می شد می تونستی الان داستان کوتاه های خیلی قشنگی بنویسی! البته که هنوزم دیر نیس...
یعنی الانم نگران دست های دراز ی؟!