کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

عید 90 خود را گذراندید؟ چطور مگه؟

امسال هم برنامه ی چند روز مونده به عید هیچ فرقی نکرده بود. همون مسافرت و همون داهات مقدس مآب همیشگی، همون جروبحثها و غرهای پیش از سفر و دیالوگهای تکراری. من هم بودم مثل همیشه. اما درونکم مثل قبل نبود. اندفعه داشتم به عشق طبیعتش میرفتم. پارسال عید گوشیم افتاده بود تو سوپ. چه غمی تو دلم بود که اعتیاد اسمس بازیم تعطیل شده. امسال گوشیم بود بدون اینکه چیزی بکشم. 

 تحملم نسبت به تئاتر تکراری خانواده بیشتر شده بود چون میتونستم تفاوتهای رفتاری دوروبریهام رو بپذیرم و با قلبی آرام و دلی مطمئن حرص بخورم. دوروبریهام به ترتیب سن عبارتند از:

 میس آبجی؛نخستین محکوم به نفس کشیدن که به عضویت خانواده درآمد. وی پس از بیست و پنج سال عضویت به ازدواج درآمد و اکنون در دوران ورود به میانسالی صاحب پسری گوگولی مگولیه هفت ساله است.  عاشق طبیعت و گردش و ادبیات و داستان نویسی و کمی خودشیفته. اگه ممانعت به عمل نمیومد الان در نقش ننه تارزان در جزیره ی لاست به زندگی خویش ادامه میداد. دخترک چموشی است متنفر از غذا پختن و کارهای سنتی زنانه. لحن ملایم در وی به ندرت مشاهده میشود، یا عصبانیست یا فوق شاد. خوشحال کردنش با حمل وی به پارکها و مسافرتهای  مختلف میسر است. اگر  مسافرتی آغاز مسافرت دیگری برایش باشد اوج خوشبختی اوست.  در خوانسار نیز بیش فعالانه عمل کرده و همواره روی تپه ها یا کنار ریشه ی درختان یافت میشد.  در مورد اسکیزوفرنی اش چیز زیادی نمیدانم اما می گوید که همیشه راه او را می خواند.

دومین عضو خانواده حامد که یه قدم از ما جلوتره و مهلت بودنش در این دنیا در سن ۲۶ سالگی در سال 84 تموم شد .

بعدش آبجی هستنا(جوجه جوجه طلایی) که دوسال زودتر از من پریده تو دنیا و ده سالی میشه که ازدواج کرده و دیگه قصد ازدواج نداره. ظاهرا بخاطر فشار جنگ و بمبارانهای دهه ی شصت عقل منم اشتباهی با اون به دنیا اومده. به همین مناسبت احساس کرده شبه مغز من به ورودی هم نیاز دارد و مرا با کهکشان راه شیری آشنا کرد. بسیاری از اوقات پری میشود چون کمال گراست و شروع به کاری برای او یعنی گذشت دست کم پنج سال. مثال: از وقتی که مبایلهای دوربین دار وارد بازار جهانی شد وی قصد خرید کرد. و سرانجام تحقیقاتش درخصوص کارایی و رنگ و صدالبته قیمت دو روز قبل از سفر امسال به پایان رسید.

_حالا ما خوشحال، گفتیم چقد عکس توپ میگیره از ما. ولی وقتی میبینی سال تحویل رو تلویزیون شبکه چهار شبکه ی دانش زوم کرده یا گوشی به دست لای علفها نشسته و حول یک نقطه میچرخه و بتو میگه برو کنار تو کادری خب البته خوشحالترم میشی._

خوشحال کردنش با هیچ میسر نمیشود چرا که عقلی دوبله دارد و فراتر از زمینیان می اندیشد. عید امسال که مجردی اومده بود از مصاحبت وی خیلی بیشتر از آجّیه مطلقا پریِ پارسال لذت بردم. لحنهای خوبی به چهره اش میداد، طناز و خوش صحبت و گوینده ی احساسات شده است. مثالی بس عجیب و شیرین برای شخص خودم: حاله چایی نبات به اینه که نبات بزرگ بندازی تو چایی داغ و صدای ترق ترق شکستنشو بشنوی.

بعدشم که بعض خودم نباشه طاهره نامی با عقل خارجییست که چه بسا طاهرش بیشتر مورد انتظار بوده. وی به این می اندیشد که آدمیزاد چگونه فکر می کند. در اینجا به احترام مامانم که همیشه دلش میخواسته اسم منو مهدیه بذاره یکبار خودم را مهدیه صدا میکنم:

                           مهدیه

و به احترام بابام که دوست داشته اسم منو حسن بذاره خویشتن را اینگونه صدا میکنم:

                           حسن

در نهایت بسمه تعالی حسنک کجایی به ولادتی رسید چونان. هم زایمانش خیلی با ما فرق داشته هم خصوصیات اخلاقیش. سوگند خورده به خوانسار نیاید اما امسال چون غذای حیوانات را نداده بود و هرکس صدایی از خود درآورد آمد. هر ساله پخت نهار سیزده به در به عهده ی وی می باشد و الحق که خارق العاده است چرا که قادر است حلیم هر غذایی را ارائه دهد.

مامان و بابا هم بوده و هستند که ما هستیم.

حال به این پنج تن، سفر رفتن را پیشنهاد دهید چه میشود؟

میس آبجی: یوهووووووووو آخجووووووووووون. یه جوری برنامه ریزی کنید که اونجا نخوایم هی وایسیم پای گاز ها. یه روز بریم سرچشمه، یه روز بریم گلستان کوه، یه روز بریم اصفهان، یه شب بریم خونه عمه، یه ناهار بریم خونه دایی عبدالله، صبحونه بریم تو ایوون، یه روز بریم ....

 با او فقط باید رفت و رفت.

آبجی هستنا: کاری به کار من نداشته باشیدا. گفته باشم من نه جایی میرم نه مهمون بیاد میام پشت و جلوش. امسال عید برنامه سیروسلوک دارم. یه ویلا در یک روستای دورافتاده و خالی از سکنه برای من مهیا کنید. نشد نهایتا اتاق زیرشیروانی را به من بدهید. باید به هشت کتاب، شش جزوه، 1345 اسلاید و 34 سخنرانیه دانلودیده بپردازم.

طاهره: به به از وقتی در مدرسه فهمیدم خوانسار مصیبت همان مسافرت است آنجا را دوست داشتم . و ما برای اینکه در خانه دچار روزمرگی نشویم باید در مسافرت باشیم. مسافرت با گوشهایی اکوستیک کیف دارد.

حسنک: خرابم شد خوانسار.

بابا: خیلی کار هست تو باغ. رسیدین اونجا یکی یه بیل بگیرید دستتون دنبالم بیاین.

مامان:  شیش تا رب از پایین بیار یادمون نره موقع رفتن ببریم پایین بذاریم تو ماشین. خدای محمد کنه سرما نخورم که بتونم تا سیزده دووم بیارم.

خب که چی؟

خب که چی گفتنه من؛ این سوال اساسی زندگیم در تمامی لحظه ها امسال عید نیومد نیومد تا لحظه ای که یارو گفت آغاز سال یکهزاروسیصد و نود شمسی...دیری دیری دی دیری دیری دی... درونکم فوری گفت خب که چی؟ ما خوشحال باشیم که زمین  دوباره رسیده جای اولش و همون مسیر قبلی رو میخاد دور بزنه باز. خب که چی تبریک بگیم؟ وقتی عید به قبرستون شباهت  داره و آدم باید یاد عمر رفته و باقی موندش بیفته چرا انقدر شیرینی و آجیل میخرن تا من با نگاه به آنها بر سر دوراهی های سخت زندگیم قرار بگیرم. چرا انقدر این روزا بوس حروم میکنن.

زرد مایل به قهوه ای

فکر میکردم این دیگه خوبه. اما فقط یه کرم سفید کوچولوی منگوله داره کلاه به سرِِه دهن گشاده.

اگه این کرم باشه جونورای دیگه نیستن اما جونورای جدید میان.شاید وحشی تر. اگه نباشه همون جونورای قدیمی میان.

 بچه دایناسورای چندش دنبال بازی میکنن.

بدون کرم خطرناکتره یا با کرم؟  

انگار فرقی نداره جفتش تو یه دایره اس.

جدی نگیرید

کار من نیست گرفتن مار

کار من شاید این است که به لبخند زمین درنوردم در خویش

و بسازم سازی تا از ضربه ی این سگخوک وحشی خشمگین نابودگر درامان باشم

کار من شاید بستن این درهاست

کار من شاید ایستادن و چشم بستن است

شاید رفتن به جایی دیگر از همین پیاده روست

کار من نترسیدن و نگاه نکردن به چشمهای سگخوک مقابل چشمانم است

پشت در است و تو همینجا

گزیده شدن  یا نابودی

همه اش به  دست خودتوست

دانه های انار اراده ی خودتوست

کار تو شاید زمزمه ی اذان در گوش من است

کار تو شاید دادن نشانی این درهاست

کار تو وصل من به خداست

محبوبی فقط برای خودم

دل بنشاطی از نوعی دیگر؟

 

| بالاخره یه کافی نت تو این آبادی پیدا کردم که پنج دقیقه مونده ساعت کارش تموم شه.|

 

بچه که بودم یه حباب کوچولو داشتم که وقتی تکونش میدادم انگار توش برف میومد. هر دفعه بیشتر و بیشتر تکونش میدادم تا دیرتر بارشش تموم شه و بیشتر حال کنم. ولی زیاد فرقی نداشت. تا اینکه شکست. انقدر ناراحت شدم که هنوزم یادمه. 

 امروز خونسار برف اومد. رفتم وسط باغ نگاه کردم. 

اولین بار بدون اینکه بترسم سرما بخورم.  

خیلی آروم و قشنگ میومد پایین. یک لحظه اون حباب اومد جلوی چشمم. تو دلم گفتم وااای مثل اونه... 

هه 

انگار یه چیزی افتاد تو محفظه ی خالی پشت صورتم. تا حالا همه چیزایی که زیبا میدیدم یه حباب شکستنی بوده. یه زیبایی مصنوعی با عمر کوتاه  که با نبودنش غم عالم به دلم میشست. 

اما این خود برف بود که از آسمون میومد. وقتی هم که  تموم شد ناراحت نبودم. چون همه جا سفید بود.  

وقتی هم که آب شد ناراحت نبودم. چون هنوز همه جا قشنگ بود.