کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

آدامس های تلخ من

رفته بودم رو پشت بوم آسمونو نگاه کنم حالم بهتر شه. (خیلیییییییییییییی وقت بود این حسو نداشتم)

چشمم به گنبد مسجد افتاد و طبق احساسات جدیدالتاسیسم تندی رومو برگردوندم. اما یاد تابشهایی افتاده و دوباره نگاش کردم.

خدا میتونه برای من بزرگتر از اون ناظم مهربون با خط کش بلند آهنی باشه که به حق میزنه، بجا میبخشه و بی دلیل محبت میکنه.

خدا میتونه برای من هم باشه؟  

برای خود خودم.

پرستش میتونه بیشتر از اصطکاک پوست پیشونی روی قالب خشک شده ی گل باشه.

من هنوز تو هدفمندی آدمیزاد توجیه نیستم. به هرجا برسم میگم خب که چی؟

یه عالمه آدامس دارم که هی رو هم رو هم جوییدم، دهنم پر شده و جایی برای غذاهای خوشمزه نیست. بعضی وقتا پرتش میکنم بیرون دوباره از رو خاکها برمیدارم میخورم.

فکرایی که هرچی میجوام تموم نمیشه.

"هرگز درمورد چیزی که آگاهی نداری نمیتونی صبر کنی"

آتش؛ جزغالگر خوش رقص

راستش من اهل آتیش ماتیش نبودم. کلا اهل گشت و گذار نیستیم که بریم یه جا اتیش به پا کنیم و کباب بزنیم. تفریحات خانوادگی ما به سرخوشیهای معنوی خلاصه میشه. عید که رفتم خوانسار دلمو دادم به طبیعت و از همه چیز لذت بردم. غروب آتیش روشن میکردیم. اولین باری بود که از نگاه به شعله ی آتیش لذت فجیعی برده و حال عظیمی نمودم.

این درحالیست که زمانهایی دور با دیدن شعله ی شمع روی کیک یاد موارد زیر می افتادم:

آتش جهنم، پوست روی پوست سوخته آمدن و دوباره از اول جزعاله شدن، زجری که قراره میون شعله های آتش بکشم و همچنان با افتخاری حزن آور عاشق خدا بمونم.

یادش بخیر با خودم تمرین میکردم که توی آتیش حتما فریاد بزنم خدایا دوستت دارم. چه شبهای جمعه ای که پس از به خواب فرورفتن خانواده  به ته راهرو رو به حیاط جلوی گونی برنجها کنار یخچال روانه نشده و  اشکها نریخته و دعای کمیل نخواندم. مبنی بر اینکه خدایا تو چجوری دلت میاد پیشونی ای که بخاطر تو بخاک گذاشتم بسوزونی._ الان این جمله رو با لحنی شبیه فحش میخونم_ چقدر دعا میکردم که خدایا مرا در آتش لال نسوزان. ما که نمیتونیم از حکومتت فرار کنیم پس قربونت نریم چیکار کنیم.

رابطه ی من و اتیش در زمانهای دور به این موارد ختم نمیشد. موقع غذا پختن انگشتمو میبردم نزدیک اتیش و میگفتم یادت باشه اگه دوباره نماز صبحت قضا شد از این خبراس.

بگذریم.

غروب بعد از اینکه آتیش خاموش شد و همه ی چوبها خوبه خوب سوخت

یه سطح سفید باقی موند.

اولین خوابی که تو سال 90 به ثبت رسید

 لحظاتی پس از بیدار شدن توسط ابجی هستنا هنگام حلول مقلب القلوب به خوابی عمیق فرورفته و خواب کهکشان راه شیری را دیدم. و این شاید یعنی سال جهاد اقتصادی برای من.

یکی از خاطرات نوروز نود خود را در خوانسارتان بنویسید.

بله. از طبیعت  انقدرررررررررررررر انرژی گرفتم که بگو. انگار دفعه اولم بود میرفتم خوانسار. از چیدمان سنگریزه ها روی زمین گرفته تا سایه ی ابرای تپل روی کوهها لذت بردم. دلم میخواد هیچ وقت بهم الارم  Battery Full نده. و اما شروع خاطره: در خوانسار پدر قدرت طلب  مثل همیشه هدفگذاری کرد و دست بکار شد. یه نگاه به باغ خالی میکنه و دلش میخاد هفتاد تا درخت آلو بکاره. سوار ماشین میشه و گازشو میگیره. هفتاد درختچه کنار باغه. باید تا شب کاشته شه، به هرکدوم با سطل بیست لیتر آب بده و یه استامبولی کود. میخاد درختها نسبتا در یک ردیف باشه. مشغول بیل زدنه و چندتایی کاشته. با چشم تنظیم میکنه و آخرش درختهایی که احتمالا میمونه اون وسط مسطا جا میده. کارگر هم نمیگیره چون از کار کردن لذت میبره و عقیده داره هنگام کار در باغ جنسیت مطرح نیست و فرزندی که بزرگ کرده اینجاست که باید هنگام آب و کود دادن به او کمک کند، و برای اینکه بی غیرت نباشد از شش صبح تا غروب آفتاب دوشادوش او کشاورزی کند.

حال اعضای خانواده با روبه رو شدن با این واقعیت چه میکنند؟

میس آبجی: دبه ای در دست گرفته و از این ور به آن ور میپرد و آبیاری قطره ای را شروع کرده.هم ورزشی است هم دعای درختها پشت و پناهش میشود و هم پدر احساس تنهایی نمیکند.

همسرش آقای داماد که از کمال گرایان برتر خانواده هستند با ورود خویش به باغ لحظه ای دست پدر را از کار و پایش را از بیل میکشد تا جزئیاتی را در خصوص کار ارائه دهد. متر وارد باغ میشود و جای درختها با فرو کردن چوقی عمودی در زمین مشخص میگردد.

آبجی هستنا: چند دقیقه ای مشغول بکار میشود و مسیر درست نرفتن پدر را به سمت هدف برنمی تابد و پری میشود و طی بیانیه ای اعتراض خود را مبنی بر نبود کارگری غیر از اعضای خانواده اعلام میدارد.

طاهره: آخه درخت برا چی؟ چقدررررررررر زندگی سخت و مشقت باره. چرا مارو آفریدن تا اینجوری ازمون کار بکشن. همان به که دست به کار نزده و آن را شروع نکنیم. اما چه خوب که درگذشتگان درخت کاشتند و ما خوردیم.

بهرحال آبیاری با دبه را شروع میکنم چون مجبورم. میفهمی؟

حسنک کجایی که کسوف کاملی است و هر هفتاد سال یکبار در خوانسار دیده می شود در ایوان بصورت صامت آپ شده و دو دست خود را بر سر همه می کوبد. بدین معنا که دوستان گلم  نه تنها به این خراب شده آمده اید بلکه خرکاری هم میکنید. اما در واپسین لحظه ها از فکر خود استفاده نموده و آبیاری را برای همگان راحت تر می نماید.

مامان: آخه برا چی میخواد بکاره؟ کار غلطیه. مگه آب هست؟ بارون نیومده. کی میخواد هی بیاد اینجا آب بده. و برای رضایت شوهر به باغ آمده و نصف کرت را علف چینی مینماید.

این درحالیست که او وقتی نشسته است و فشاری روی پاهایش نیست میگوید گویا کسی  با چاقو زانوهایم را میبرد.

نتیجه اخلاقی: همه مشغول کار میشوند با نگرشهای مختلف.

نتیجه فلسفی: چه کار را بکنی چه نکنی دنیا درحال گذره.پس چ به ک با فکری درست بکنی.

   باشد که رضاً فی رب ایز رضاً فی الوالدین و الشوهر علیهمهن السلامهن

عید 90 خود را گذراندید؟ چطور مگه؟

امسال هم برنامه ی چند روز مونده به عید هیچ فرقی نکرده بود. همون مسافرت و همون داهات مقدس مآب همیشگی، همون جروبحثها و غرهای پیش از سفر و دیالوگهای تکراری. من هم بودم مثل همیشه. اما درونکم مثل قبل نبود. اندفعه داشتم به عشق طبیعتش میرفتم. پارسال عید گوشیم افتاده بود تو سوپ. چه غمی تو دلم بود که اعتیاد اسمس بازیم تعطیل شده. امسال گوشیم بود بدون اینکه چیزی بکشم. 

 تحملم نسبت به تئاتر تکراری خانواده بیشتر شده بود چون میتونستم تفاوتهای رفتاری دوروبریهام رو بپذیرم و با قلبی آرام و دلی مطمئن حرص بخورم. دوروبریهام به ترتیب سن عبارتند از:

 میس آبجی؛نخستین محکوم به نفس کشیدن که به عضویت خانواده درآمد. وی پس از بیست و پنج سال عضویت به ازدواج درآمد و اکنون در دوران ورود به میانسالی صاحب پسری گوگولی مگولیه هفت ساله است.  عاشق طبیعت و گردش و ادبیات و داستان نویسی و کمی خودشیفته. اگه ممانعت به عمل نمیومد الان در نقش ننه تارزان در جزیره ی لاست به زندگی خویش ادامه میداد. دخترک چموشی است متنفر از غذا پختن و کارهای سنتی زنانه. لحن ملایم در وی به ندرت مشاهده میشود، یا عصبانیست یا فوق شاد. خوشحال کردنش با حمل وی به پارکها و مسافرتهای  مختلف میسر است. اگر  مسافرتی آغاز مسافرت دیگری برایش باشد اوج خوشبختی اوست.  در خوانسار نیز بیش فعالانه عمل کرده و همواره روی تپه ها یا کنار ریشه ی درختان یافت میشد.  در مورد اسکیزوفرنی اش چیز زیادی نمیدانم اما می گوید که همیشه راه او را می خواند.

دومین عضو خانواده حامد که یه قدم از ما جلوتره و مهلت بودنش در این دنیا در سن ۲۶ سالگی در سال 84 تموم شد .

بعدش آبجی هستنا(جوجه جوجه طلایی) که دوسال زودتر از من پریده تو دنیا و ده سالی میشه که ازدواج کرده و دیگه قصد ازدواج نداره. ظاهرا بخاطر فشار جنگ و بمبارانهای دهه ی شصت عقل منم اشتباهی با اون به دنیا اومده. به همین مناسبت احساس کرده شبه مغز من به ورودی هم نیاز دارد و مرا با کهکشان راه شیری آشنا کرد. بسیاری از اوقات پری میشود چون کمال گراست و شروع به کاری برای او یعنی گذشت دست کم پنج سال. مثال: از وقتی که مبایلهای دوربین دار وارد بازار جهانی شد وی قصد خرید کرد. و سرانجام تحقیقاتش درخصوص کارایی و رنگ و صدالبته قیمت دو روز قبل از سفر امسال به پایان رسید.

_حالا ما خوشحال، گفتیم چقد عکس توپ میگیره از ما. ولی وقتی میبینی سال تحویل رو تلویزیون شبکه چهار شبکه ی دانش زوم کرده یا گوشی به دست لای علفها نشسته و حول یک نقطه میچرخه و بتو میگه برو کنار تو کادری خب البته خوشحالترم میشی._

خوشحال کردنش با هیچ میسر نمیشود چرا که عقلی دوبله دارد و فراتر از زمینیان می اندیشد. عید امسال که مجردی اومده بود از مصاحبت وی خیلی بیشتر از آجّیه مطلقا پریِ پارسال لذت بردم. لحنهای خوبی به چهره اش میداد، طناز و خوش صحبت و گوینده ی احساسات شده است. مثالی بس عجیب و شیرین برای شخص خودم: حاله چایی نبات به اینه که نبات بزرگ بندازی تو چایی داغ و صدای ترق ترق شکستنشو بشنوی.

بعدشم که بعض خودم نباشه طاهره نامی با عقل خارجییست که چه بسا طاهرش بیشتر مورد انتظار بوده. وی به این می اندیشد که آدمیزاد چگونه فکر می کند. در اینجا به احترام مامانم که همیشه دلش میخواسته اسم منو مهدیه بذاره یکبار خودم را مهدیه صدا میکنم:

                           مهدیه

و به احترام بابام که دوست داشته اسم منو حسن بذاره خویشتن را اینگونه صدا میکنم:

                           حسن

در نهایت بسمه تعالی حسنک کجایی به ولادتی رسید چونان. هم زایمانش خیلی با ما فرق داشته هم خصوصیات اخلاقیش. سوگند خورده به خوانسار نیاید اما امسال چون غذای حیوانات را نداده بود و هرکس صدایی از خود درآورد آمد. هر ساله پخت نهار سیزده به در به عهده ی وی می باشد و الحق که خارق العاده است چرا که قادر است حلیم هر غذایی را ارائه دهد.

مامان و بابا هم بوده و هستند که ما هستیم.

حال به این پنج تن، سفر رفتن را پیشنهاد دهید چه میشود؟

میس آبجی: یوهووووووووو آخجووووووووووون. یه جوری برنامه ریزی کنید که اونجا نخوایم هی وایسیم پای گاز ها. یه روز بریم سرچشمه، یه روز بریم گلستان کوه، یه روز بریم اصفهان، یه شب بریم خونه عمه، یه ناهار بریم خونه دایی عبدالله، صبحونه بریم تو ایوون، یه روز بریم ....

 با او فقط باید رفت و رفت.

آبجی هستنا: کاری به کار من نداشته باشیدا. گفته باشم من نه جایی میرم نه مهمون بیاد میام پشت و جلوش. امسال عید برنامه سیروسلوک دارم. یه ویلا در یک روستای دورافتاده و خالی از سکنه برای من مهیا کنید. نشد نهایتا اتاق زیرشیروانی را به من بدهید. باید به هشت کتاب، شش جزوه، 1345 اسلاید و 34 سخنرانیه دانلودیده بپردازم.

طاهره: به به از وقتی در مدرسه فهمیدم خوانسار مصیبت همان مسافرت است آنجا را دوست داشتم . و ما برای اینکه در خانه دچار روزمرگی نشویم باید در مسافرت باشیم. مسافرت با گوشهایی اکوستیک کیف دارد.

حسنک: خرابم شد خوانسار.

بابا: خیلی کار هست تو باغ. رسیدین اونجا یکی یه بیل بگیرید دستتون دنبالم بیاین.

مامان:  شیش تا رب از پایین بیار یادمون نره موقع رفتن ببریم پایین بذاریم تو ماشین. خدای محمد کنه سرما نخورم که بتونم تا سیزده دووم بیارم.