کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

خب که چی؟

خب که چی گفتنه من؛ این سوال اساسی زندگیم در تمامی لحظه ها امسال عید نیومد نیومد تا لحظه ای که یارو گفت آغاز سال یکهزاروسیصد و نود شمسی...دیری دیری دی دیری دیری دی... درونکم فوری گفت خب که چی؟ ما خوشحال باشیم که زمین  دوباره رسیده جای اولش و همون مسیر قبلی رو میخاد دور بزنه باز. خب که چی تبریک بگیم؟ وقتی عید به قبرستون شباهت  داره و آدم باید یاد عمر رفته و باقی موندش بیفته چرا انقدر شیرینی و آجیل میخرن تا من با نگاه به آنها بر سر دوراهی های سخت زندگیم قرار بگیرم. چرا انقدر این روزا بوس حروم میکنن.

زرد مایل به قهوه ای

فکر میکردم این دیگه خوبه. اما فقط یه کرم سفید کوچولوی منگوله داره کلاه به سرِِه دهن گشاده.

اگه این کرم باشه جونورای دیگه نیستن اما جونورای جدید میان.شاید وحشی تر. اگه نباشه همون جونورای قدیمی میان.

 بچه دایناسورای چندش دنبال بازی میکنن.

بدون کرم خطرناکتره یا با کرم؟  

انگار فرقی نداره جفتش تو یه دایره اس.

جدی نگیرید

کار من نیست گرفتن مار

کار من شاید این است که به لبخند زمین درنوردم در خویش

و بسازم سازی تا از ضربه ی این سگخوک وحشی خشمگین نابودگر درامان باشم

کار من شاید بستن این درهاست

کار من شاید ایستادن و چشم بستن است

شاید رفتن به جایی دیگر از همین پیاده روست

کار من نترسیدن و نگاه نکردن به چشمهای سگخوک مقابل چشمانم است

پشت در است و تو همینجا

گزیده شدن  یا نابودی

همه اش به  دست خودتوست

دانه های انار اراده ی خودتوست

کار تو شاید زمزمه ی اذان در گوش من است

کار تو شاید دادن نشانی این درهاست

کار تو وصل من به خداست

محبوبی فقط برای خودم

دل بنشاطی از نوعی دیگر؟

 

| بالاخره یه کافی نت تو این آبادی پیدا کردم که پنج دقیقه مونده ساعت کارش تموم شه.|

 

بچه که بودم یه حباب کوچولو داشتم که وقتی تکونش میدادم انگار توش برف میومد. هر دفعه بیشتر و بیشتر تکونش میدادم تا دیرتر بارشش تموم شه و بیشتر حال کنم. ولی زیاد فرقی نداشت. تا اینکه شکست. انقدر ناراحت شدم که هنوزم یادمه. 

 امروز خونسار برف اومد. رفتم وسط باغ نگاه کردم. 

اولین بار بدون اینکه بترسم سرما بخورم.  

خیلی آروم و قشنگ میومد پایین. یک لحظه اون حباب اومد جلوی چشمم. تو دلم گفتم وااای مثل اونه... 

هه 

انگار یه چیزی افتاد تو محفظه ی خالی پشت صورتم. تا حالا همه چیزایی که زیبا میدیدم یه حباب شکستنی بوده. یه زیبایی مصنوعی با عمر کوتاه  که با نبودنش غم عالم به دلم میشست. 

اما این خود برف بود که از آسمون میومد. وقتی هم که  تموم شد ناراحت نبودم. چون همه جا سفید بود.  

وقتی هم که آب شد ناراحت نبودم. چون هنوز همه جا قشنگ بود.