کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

کبوتر بچه ای با شوق پرواز

لمس احساسات کهنه و عکاسی از شکوفه های تازه

قرقوروت شیرین /1(خانمیت در رامسر)

سوم راهنمایی بودم. آه خدای من واقعا سوم راهنمایی بودم؟ البته به ندرت از تناسب احساسات و سنم تعجب میکنم.

اره خلاصه من که خانم ترین و درسخون ترین بچه ی مدرسه بودم برای اردوی منطقه ای رامسر (از هر مدرسه دو نفر میبردن) انتخاب شدم. کلی پیش ناظممون شکسته نفسی کردم که نه بابا خیلیها بهتر از من هستن حقشون ضایع میشه. از من اصرار و از او انکار و از من عشق و حال.

رفتم هرچند خیلی خجالت میکشیدم چون کسی رو نمیشناختم. بهرحال چون مجانی بود و شمال هم تاحالا نرفته بودم زیاد به این لوس بازیم توجه نکردم. دو تا اردوی آمادگی قبلش رفتیم و کلی بساط داشت.

روز حرکت از ساعت هشت جمع شده بودیم. تا راه بیفتیم خیلی طول کشید. بعد از ظهر توی مینی بوس بچه ها با هم میگفتن و میخندیدن و من همچنان وقار و متانت خود را حفظ نموده بودم و به کشیدن خجالت خود ادامه میدادم و چونان زمینیان از یاوه گویی به دور بودم. ناگهان خانم مسئول لبخند محبت آمیزی بمن نموده چشمانش را به جهت عقربه های ساعت چرخاند و لحظه ای دیده فرو بست و لب بگشود:" آفرین. اسم شما چی بود؟"

صدایی نحیف به او گفت میرصانع.

: " میرصانع  را از وقتی که امروز دیدم تا حالا دستشو از روی چادرش ول نکرده. آفرین من باید از شما یاد بگیرم. بچه ها او خیلی خانم است."

آقا اینو گفت و بلا گفت. من یه دفعه به خودم اومدم دیدم چقد دستم لامصب خسته شده. اصلا دیگه لحظه به لحظه اش واسم غیر قابل تحمل شد. ولی دیگه نمیتونستم چادرو از بین انگشتام ول کنم که... خانم مسئول ضایع میشد و براش بدآموزی داشتم، بچه ها میگفتن چه بی جنبه بود و خب بهرحال ما بخاطر خدا زجرهایی بیش از این را متحمل میشدیم.

در اردوگاه رامسر نیز خانمیت را تمام کرده و یکی از دو مسئول تدارکات شده و وظایف مسئول دیگر را نیز در راه رضای آفریدگار انجام میدادم. حتی بجای مسئول بهداشت جاروب نموده و مورد تمجید همگان قرار میگرفتم و خانمی خود را با شدت بیشتری همراه گردو خاک اثبات میکردم (همچنان به صورت صامت). درنهایت بالاترین امتیاز را گرفته و شب آخر به اتاق امتیاز رفته و یک مسواک برداشتم.

پاورقو: دو راهی زندگی در اتاق امتیاز:خیلی دلم میخواست مربای بهارنارنج بردارم اما مربا امتیازش پنجاه تا کمتر بود و امتیازاتم حروم میشد.

قوزک ورم کرده ی پاورقو: در آن یکهفته که آنجا بودیم چهار پنج ساعتی نیز کنار دریا رفتیم که درونکم با نگاههای عمیق خود بمن میگفت چه انسانهای شادی که هنگام تفریح در دریا به برزخ سفر نکرده اند. تو چطور میتوانی شاد باشی درحالیکه موج و باد به اذن او هر لحظه ممکن است بیاید و تو  هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشوی. دریا میتواند مقتل تو باشد. هان ای دل عبرت بین...

قوزک زخمیه پاورقو: بچه ها کنار دریا با پوشش کامل اسلامی عکس دسته جمعی انداختن و هرچی بمن گفتن بیا عکس بگیر، با لبخند عرفانی ای میگفتم نه من عکس نمیندازم.مامانمم هیچ وقت نمیندازه. گفتن چرا؟ چشامو محکمتر میبستمو لبخند عرفانی را ادامه میدادمو میگفتم ممنون نمیندازم. وقتی دوربین فلش زد از دورنکم پرسیدم چرا نرفتی؟ جواب قانع کننده ای نداد (فک کنم یه فحشم بهش دادم).

این داستانک و عناصر الحاقیه ی پا در آخر آن نتیجه ی اخلاقی ندارد.

نظرات 2 + ارسال نظر
سیاوش پاکسرشت 1390/01/19 ساعت 06:53 ب.ظ http://spakseresht.ir

یه بار از راهنمایی نوشتی ، یه بار دبستان، سوال پیش میاد الان چه مقطعی هستی؟ :-))

زم 1390/01/21 ساعت 12:29 ب.ظ

تو این همه سیر و سلوک عرفانی داشتی من خبر نداشتم؟!
صدایی نحیف !!! واقعا صدای نحیف بلدی در بیاری؟
عناصر الحاقیه ی پا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد